من آن طفل آزادهٔ سر خوشم
که با اسب آشفتهٔال خیال
درین کوچه پس کوچهٔ ماه و سال
چهل سال نا آشنا رانده ام
ز سیمای بیرحم گردون پیر
در اوراق بیرنگ تاریخ کور
همه تازه های جهان دیده ام
همه قصه های کهن خوانده ام
چهل سال
در عین رنج و نیاز
سر از بخشش مهر پیچیده ام
رخ از بوسهٔ ماه گردانده ام
به خوش باش حافظ که جانانم اوست
به هر جا که آزاده ای یافتم
به جامش اگر می توانسته ام
می افکنده ام گل برافشانده ام
چهل سال اگر بگذراندم به هیچ
همین بس که در رهگذار وجود
کسی را به جز خود
نگریانده ام
چهل سال چون خواب بر من گذشت
اگر عمر گل هفته ای بیش نیست
خدایا نه خارم...
چرا مانده ام؟!